مردهای زیادی را دیده بودم
که نمیشد حرف را از چَشم هایشان خواند...
من اما این میان
عاشقِ مردِ شرقی ای شدم
که در انزوای چَشم های خویش
کویر را به رخم میکشید
و هر از گاهی بوی بارانِ بهاری میداد
میشد چای را با او بدون قند،
شیرین نوشید!
گاهی که به من مینگریست...
شکوفه های لبخند روی لبمان میشکفت
آری...
من عاشقِ مردِ شرقی ای شده ام
که هیچگاه تکلیفم
با چشم هایش معلوم نشد!
#صفا_وهابی
میدانی!!!...برچسب : نویسنده : my-dreams-d بازدید : 83